و همینطور آریا و کاتلین

ساخت وبلاگ
خیلی می‌ترسم. تا دو هفته‌ی دیگه باید تزم رو نهایی کنم، و هنوز دارم آزمایش انجام می‌دم. نمی‌دونم چطوری ممکنه آدم شش ماه کم‌تر از ده ساعت در روز کار نکنه، و هم‌زمان احساس ناکافی بودن داشته باشه. البته که دومی به اولی می‌رسه. همیشه به خودم اعتماد دارم. فکر می‌کنم که باهوشم، تلاش می‌کنم، و شوق دارم. فکر می‌کنم که همین‌ها کافیه و واقعا هم شاید باشه. صفاتی مثل وقت‌شناس و دقیق بودن برام کاملا جزئی و حاشیه‌ای بودند.  نکته‌ی جالب آزمایشگاه که من در یک هفته‌ی اخیر فهمیدم، اینه که همین صفات‌اند که مهم‌ترین‌اند. هرچقدر دقیق‌تر، وقت‌شناس‌تر، و جزئی‌نگرتر باشی، بهتر.  فکر می‌کردم که من پتانسیل زیادی دارم و شاید هم داشته باشم. ولی بدون برنامه‌ریزی قوی، تقریبا با اطمینان بالا می‌تونم بگم به جایی نمی‌رسم. فکر کردن به این نکته، در کنار حواس‌پرتی همیشگی‌م، واقعا شب سختی درست کرد. سوپروایزرم چند وقت پیش سر یک چیزی بهم گفت که باید متواضع باشم، و من از دستش عصبانی بودم، و این حرفش عصبانی‌ترم کرد، چون به نظرم نامنصفانه بود. ولی حالا، با این که هنوزم عصبانی و شاکی‌ام، فکر می‌کنم که شاید از این حرفش بتونم استفاده کنم. موضوع اعتمادم به خودم نیست دقیقا. شاید واقعا ته دلم خودم رو بهتر از بقیه می‌دیدم، و شاید این واقعا گناهه. به طرز عجیبی این چند روز خودم بودم. هرجا نخواستم مکالمه‌ای رو ادامه بدم، ندادم. هرجا خواستم بحث رو به خودم بکشونم، کشوندم. هرجا خواستم حرف بزنم، حرف زدم و هرجا نخواستم، نزدم. مثل ساییدن این هولوگرم‌ها (؟) با سکه است؛ منتظرم ببینم که چه شکلی‌ام اگه همه‌ی این فیلترها روم نباشه. ولی حس می‌کنم که چقدر سبک‌ترم. واقعا بیست‌و‌سه‌سالگی تا حالا دهن من رو سرویس کرده بدون هیچ و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 33 تاريخ : يکشنبه 27 اسفند 1402 ساعت: 13:36

بنیامین چند روز پیش یک حرفی زد که هنوز ته ذهنم هست و کمی می‌ترسونتم. حرفش دقیقا یادم نیست، ولی ترجمه‌اش توی ذهنم این بود که درنهایت همه حوصله‌ات رو سر می‌برند. نمی‌دونم درست می‌گه یا نه، ولی با در نظر گرفتن تجاربم، واقعا بی‌راه نیست. خودم سریع تغییر می‌کنم و دیدم هم همین‌طور. دفعات نسبتا زیادی توی ذهنم میاد که اعصابم خرد می‌شد وقتی یکی از افراد نزدیکم مدام با یک مشکل تکراری دست‌و‌پنجه نرم می‌کرد. نمی‌دونم، این می‌ترسونتم که به صورت سیستماتیک به افراد نزدیک می‌شم و هرچی دوست داشته باشم ازشون می‌گیرم و درنهایت هم خسته می‌شم ازشون. حالا شاید villain این سناریو محسوب بشم، ولی برای خودمم خوشایند نیست که تمام اون محبت و تحسین کم‌کم به باد بره. استراتژی‌م برای خالی کردن احساساتم و move on خیلی بد نیست، ولی نمی‌دونم چرا احساساتم تموم نمی‌شه. هی ته دلم خالی می‌شه وقتی به نبودنش فکر می‌کنم. الان به قسمت خودخواهانه‌ی غمم رسیدم؛ کنارش می‌تونستم بیش‌تر خودم باشم و بیش‌تر خودم بودن خوشایند بود. تلاش می‌کنم به مکالماتم با بقیه بیارمش و این وسط مرز نکشم، ولی نمی‌شه. با بقیه نمی‌تونم اون‌طوری باشم. فکر نمی‌کنم که حتی دارم یک تصویر غیرواقعی از موقعیت می‌سازم، ولی خدا می‌دونه. فکر این که اون قسمتی از خودم که پیشش رشد کرد، از دست بدم و به زندگی سابق برگردم و این فکرها یادم بره، عمیقا غمگینم می‌کنه. و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 13 تاريخ : چهارشنبه 23 اسفند 1402 ساعت: 17:14

اون شب بهم گفت یک روز یک نفر میاد و می‌مونه. اولش اعتنایی نکردم و بعدش هی به ذهنم برگشت. دقت نکرده بودم، ولی واقعا تصورش سخته که یک نفر بیاد و دهه‌ها بمونه. نمی‌تونم تصور کنم چطور آدمی اون‌قدر درکم می‌کنه، و نمی‌تونم تصور کنم برای چطور آدمی می‌تونم اون‌قدر پایدار باشم. بتونم هر روز حرف بزنم و به حرف‌هاش گوش کنم. و اگه می‌تونم این‌قدر لذت ببرم و نزدیک باشم، چطور می‌تونم هم‌زمان possessive نباشم؟  نمی‌دونم، منطقی نیست.  نباید بهش خیلی فکر کنم و یاد گرفتم به آینده فکر نکنم. ولی این‌قدر فشار زیادی از سمت حال رومه که فکر کردن به یک منجی رو نمی‌تونم از خودم بگیرم. واقعا یک دلیلی داره که من این‌قدر خودم رو از احساساتم detach می‌کنم؛ توی آزمایشگاه مدام گریه‌ام می‌گیره. همه‌ی اتفاقات روی هم جمع می‌شه و به‌علاوه‌ی استرس تزم رمقی برام نمی‌ذاره. مشکلات حل نمی‌شه. با چیزها به صلح نمی‌رسم. فقط این‌قدر همه‌چیز سریع می‌گذره که فراموشم می‌شه. دارم تلاش می‌کنم خودم رو detach نکنم. باید یک جوری از حجم غم کم کنم. یکی از چیزهایی که غمگینم می‌کنه، دیدن move on کردن انسان‌هاست. این که زندگی‌شون بدون من ادامه داره. این که خانواده‌ام بدون من هم بهشون خوش می‌گذره. خیلی نامنصفانه است، چون من هم زندگی‌م رو به‌خاطر کسی متوقف نکردم. ولی فکر می‌کنم دلیل غم‌ام اینه که از طرف خودم می‌دونم که کسی یادم نمی‌ره. که هرازچندگاهی یاد انسان‌ها میفتم و یکم غصه می‌خورم. برای بقیه نمی‌دونم. فکر این که من تنها کسی هستم سر قبر چیزیه، مستاصلم می‌کنه. نباید بکنه. یک روز به خودم می‌فهمونم که تنها بودن در غم از دست دادن یک چیز، باعث نمی‌شه که اون چیز توهم و تصور من بوده باشه.  واقعا بدبختی‌ایه و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 13 تاريخ : چهارشنبه 23 اسفند 1402 ساعت: 17:14

امروز فهمیدم که یکی از دانشجوهای دکترای آزمایشگاهمون اخراج شده و واقعا بندبند وجودم لرزید با این خبر. آکادمی واقعا شهرت خوبی نداره و من می‌دونستم، ولی هیچ‌وقت از نزدیک ندیده بودم که چقدر می‌تونه وحشی باشه. که آدمی که صرفا هنوز به نتیجه‌ای نرسیده، ولی تلاش کرده و عملکرد مناسبی داشته، بعد از پنج ماه اخراج می‌شه. برام واقعا دردناکه. برای من که حتی از این دانشجو خوشم هم نمی‌اومد، سخته تصورش. انوجا با یک فردی آشنا شده و حرف می‌زنه که خیلی فرد خوبی به نظر میاد. امروز وسط شوخی و خنده بهش گفتم که براش خوشحالم و امیدوارم خوب پیش بره. زندگی برای جفتمون سخت بوده و هست، ولی امیدوارم با تموم شدن زمستون، بهتر بشه. نمی‌دونم، گمونم این این‌جا می‌مونه و بعدا می‌تونم داستانش رو کامل‌تر بگم. بهم نشون داد که داشته راجع به من باهاش حرف می‌زده و بعد از ذکر این نکته‌ی مهم که از ایرانم، گفته که I love her. :(. واقعا هم عاشق منه. هفته‌ی قبل این‌قدر بد بود، این‌قدر بد بود که نمی‌دونی. واقعا buout رو زندگی کردم. خیلی احمقانه است و نمی‌دونم کی یاد می‌گیرم از خودم درست و بهینه مراقبت کنم. واقعا سیستم مریضی برای کار کردن دارم. دیشب بعد از پارتی رفتم خونه‌ی بنیامین. براش پنیر بردم به‌عنوان چیز جدیدی که با هم امتحان کنیم و نون پخت و منم املت خودمون رو بهش یاد دادم. واقعا سرخ کردن رب و اضافه کردن تخم‌مرغ خیلی چیز بدیهی‌ایه، نمی‌دونم چرا به ذهنشون نمی‌رسه. Past Lives دیدیم و یک سری از آهنگ‌های تام رزنتال رو بهش معرفی کردم. وسط معرفی کردن، بهش می‌گفتم که من وقتی چهارده سالم بود It's OK رو کشف کردم. نه ساله که این آهنگ باهامه. بهش نگفتم ولی To You Alone رو ترم اول دانشگاه گوش می‌کردم. یادمه و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 14 تاريخ : چهارشنبه 23 اسفند 1402 ساعت: 17:14

دارم تلاش می‌کنم بیش‌تر عصبانی بشم. نمی‌تونم دلیلش رو دقیقا توضیح بدم، ولی حس می‌کنم انسان‌ها گاهی اوقات شایسته‌ی تحمل شدن نیستند یا این که عصبانی شدن شاید اون لحظه رو سخت‌تر کنه، ولی در نهایت زندگی رو بهتر می‌کنه. هنوز به مرحله‌ی نشون دادن عصبانیت نرسیدم، ولی به این نتیجه رسیدم که اولین قدم در این جهت همینه که به خودم اجازه‌ی عصبانی شدن بدم. سر بعضی چیزها عصبانی شدن ساده است؛ امروز از دست هم‌آزمایشگاهی‌هام عصبانی بودم که بلند روسی حرف می‌زنند. سر بعضی چیزها ساده نیست. تلاش کردم از دستش عصبانی باشم، ولی این‌قدر هنوز دلیل هیچ کارش رو نمی‌فهمم که در نهایت از عصبانیت به سردرگمی و از سردرگمی به غم می‌رسم.  یک بخشی از چیزها رو شخصی نکردن و اعتماد‌به‌نفس داشتن شاید همین باشه؛ من همون‌قدر خودم رو دوست دارم که قبلا داشتم. تقریبا مطمئنم کار اشتباهی نکردم و همه‌ی این ماجرا از بی‌فکری طرف مقابل میاد. نیازی به عصبانی بودن نمی‌بینم. من همینم که هستم، دنیا همین‌طوریه که هست و کسی به من قول محافظت شدن نداده (well ... داده، ولی به نظر میاد نمی‌شه اعتمادی کرد به این چیزها) و خلاصه، فقط غم‌انگیزه که من، این‌جا، توی این موقعیت بودم. گفته بودم که از چیزهای باز بدم میاد. به زووور تلاش می‌کنم چیزها رو ببندم و اینم از چیزهاییه که دارم تغییر می‌دم. زندگی این‌طوری کار نمی‌کنه انگار و closure حداقل زوری نمیاد. عاشق درس گرفتن از چیزهام. بدترین اتفاقات رو کمی روشن‌تر می‌کنه و بهشون یک فایده‌ای می‌ده. نمی‌دونم اصلا این‌جا درسی گرفتم یا نه. اصلا پیام کلیدی داستان رو نگرفتم و توی جزوه‌ی خیالی‌م احتمالا فقط علامت سواله. شخصیتم رو تغییر داد و بسته‌تر و درون‌گراتر شدم. برای اولین بار، کمی بی‌ا و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 17 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 15:41

باید این هزارمین پست این‌جاست. همم. می‌خواستم بگم جالبه، ولی واقعا نیست. امروز رفتیم دریاچه. تصوری که توی ذهنم بود، قدم زدن برای دو ساعت و بعد قایق‌سواری بود. ولی رفتیم و چون دو قطره بارون روی صورتمون نشست، مستقیم از اتوبوس پیاده شدیم و رفتیم یک کافه کنار دریاچه. جای قشنگی بود. بعدش که بارون بند اومد -اسمش حتی بارون نبود، وارش شاید- شروع کردیم به قدم زدن.  دوست دارم ببینم این داستان به کجا می‌رسه. سخته توضیح دادنش. این که به یک فردی که دوست نزدیک نیست، احساس رومانتیک نداشته باشی، ولی اهمیت بدی و از هم‌نشینی باهاش عمیقا لذت ببری. تلاش نمی‌کنم جهتی بهش بدم، شکلی ازش بسازم، یا شتابش بدم. فکر می‌کنم درسم رو یاد گرفتم و می‌ذارم این چیزها مسیر خودشون رو برن. تو هم در نهایت انسانی هستی که چیزهای زیادی نمی‌دونه.  این حرکت رو دارم و داره که ارتباط چشمی با کسی برقرار می‌کنی و لبخند می‌زنی و چشمت رو سریع باز‌و‌بسته می‌کنی. یک حالت reassurance داره که حواس طرف مقابل بهت هست و دنیا در این لحظه زیباست. ته ذهنم به این فکر می‌کنم که واژه‌های محدودی برای تعریف روابط بین انسان‌ها هست. شاید درستش هم همینه. عصر که رسیدم خونه، خوابیدم، بعدش بلند شدم و غصه خوردم که چند روز دیگه از این‌جا می‌ره. بعدش تلاش کردم فکر نکنم و فکر نکردم. رفتم پیش انوجا و یکم حرف زدیم و فکر کنم اونم برام غصه خورد.  با پگاه چند وقت پیش ویدئوکال داشتم و از اتفاقات این چند وقت حرف می‌زدم و می‌گفت مثل مجری خبر زندگی‌مون رو ردیف می‌کنیم. بدون ذره‌ای هیجان. فکر کنم احتمالا چون تا الان این رو یاد گرفتیم که چیزها می‌گذره و این‌ها همه‌اش زندگی و تجربه است. و این‌طوری نیست که احساسی نداشته باشم؛ ولی احساسا و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 15 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 15:41

امروز هی زیر امواج غم غرق می‌شدم. Quite literally. سر جلسه‌ی آزمایشگاهمون یهو فکرم می‌رفت سمت دیشب و دلم می‌خواست گریه کنم. الان هم دوست دارم گریه کنم. قلبم پره و دوست ندارم به‌زور خالیش کنم. کلی بغلش کردم و فکر می‌کنم خداحافظی مناسبی بود درکل. ترک شدن و ترک کردن جفتش ناخوشاینده، ولی این که یک نفر بره و برای تو شرایط همون باشه که بود، فقط بدون یک نفر، واقعا عمیقا ناخوشاینده. بعد به مامانم فکر کردم که چطور نبودن من رو طاقت می‌آورد اوایل. این که چقدر دوستم داشته که حتی دلش نمی‌خواست من این‌جا بمونم با این شرایط. منم این‌قدر دوستش دارم که فقط آرزو می‌کنم راهش رو پیدا کنه و اشکالی نداره اگه این‌جا نباشه. موقع شام یکم گریه کردم. بهش می‌گفتم خسته شدم از دلتنگی و از دست دادن افراد. خاطره‌ها و فکر گذشته دقیقا hauntام می‌کنند. فکر این که اندوه شاید بیاد و بره، ولی هیچ‌وقت تموم نمی‌شه، وحشت‌زده‌ام می‌کنه. می‌گفت دوباره افراد مناسب پیدا می‌کنی و می‌گفتم کاملا مطمئنم از این. مشکل من ولی ترس از آینده نیست.  احساس کردن واقعا دردناکه. ولی فکر تمام اون دوره‌های بی‌حسی هر وسوسه‌ی خاموش کردنشون رو از بین می‌بره. خیلی سخته به چیزهای دیگه توجه کنم. ولی الان، در بزرگسالی، می‌فهمم که نزدیکی و conversation همه‌چیز نیست. زندگی بیش‌تر از این چیزهاست و دوست ندارم توی ذهنم اهمیت نابه‌جایی بهش بدم. درنهایت، تلاش می‌کنم یادم نره جریان رو زندگی رو بپذیرم و منم باهاش پیش برم. یک قسمت عمیق از وجودم پیشش می‌مونه و اگه یک جایی مسیرمون به هم بخوره، I'll be more than happy. و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 15 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 15:41

سوپروایزرم همیشه‌ی خدا داره یک کاری می‌کنه. هر ثانیه‌ی روز یک بهره‌ای داره. رسول هم همین‌طوره. تکه‌کلامش این بود که "بلند شو، وقت نداریم." من می‌دونم که وقت زیادی نداریم، ولی اصلا چیزی پیدا نمی‌کنم که براش عجله کنم. حسودی‌م می‌شه بهشون. دلم می‌خواست من هم مثل اون‌ها با یک چیزی obsessed بودم و از زندگی‌م یک چیزی درمی‌آوردم. راستش نوشتن همین جمله باعث شد فکر کنم که شاید نباید منتظر یک چیز باشم که بیاد و من رو اسیر کنه؛ شاید باید خودم چنگ بندازم. و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 31 تاريخ : يکشنبه 22 بهمن 1402 ساعت: 20:33

یک جا نگاه کردم و دیدم رومنس اون جایگاهی که قبلا برام داشت، نداره. مهاجرت واقعا دیدم رو تغییر داد. برای یک نفر که مرتب پدر و مادرش رو می‌بینه، خواهرش رو می‌بینه، برادرزاده‌ی ده‌ساله‌ی تخسش رو هدایت می‌کنه، برادرزاده‌ی سه‌ماهه‌ی بی‌نهایت قشنگ و خوش‌خنده‌اش رو بغل می‌کنه، و استعداد بیش‌تری در نگه داشتن دوست‌هاش داره، تمرکز کردن روی رومنس راحته.  من ولی همیشه‌ی خدا دلم تنگه. هر روز باهام هست. به صدای مامانم فکر می‌کنم خیلی. به بغل کردن ارغوان. این که برای مهرسا کتاب بخرم. نه این که رومنس برام اهمیتی نداشته باشه؛ ولی بین این چیزها راحت گم می‌شه.  تازگیا توی اینستام از درودیوار پست می‌ذارم. یک جایی دلم خواست یادگاری بمونه از روزها. هنوز نصبش ندارم و ازش هم می‌ترسم و دوست ندارم جزئی از زندگی‌م بشه، ولی گاهی همین‌طوری توش می‌چرخم و فهمیده من از سفر خوشم میاد، و از ایتالیا و شمال و فلان برام پست میاره. دیدنشون به شکل عجیبی برام عجیبه. امروز با بنیامین رفته بودم پیاده‌روی توی جنگل و یک جا یک بنایی بود که می‌شد از پله‌هاش بالا رفت و حدود چهار متر ارتفاع داشت. این بچه هم شروع رفت بالا رفتن. می‌خواستم بگم که بذاره به راهمون ادامه بدیم، ولی شکر خدا این بچه اصلا منتظر نظر من نیست. منم در نتیجه رفتم دنبالش، و خوشایند بود راستش همون چهار متر ارتفاع. همیشه راضی‌ام به رضای خدا، و فکر می‌کنم همین کافیه. ولی هیچ‌وقت متوجه نیستم که هنوز جوان و کم‌تجربه‌ام و حتی نمی‌دونم چه گزینه‌هایی رو دارم رد می‌کنم. بزرگ شدن توی خونه‌مون باعث شده من از زندگی بزرگسالانه لذت بیش‌تری ببرم و قدر آزادی رو بدونم؛ ولی توقعاتم هم پایین آورده. هنوز همین کاملا برام کافیه که خونه‌ی خودم رو دارم. همین الان و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 28 تاريخ : يکشنبه 22 بهمن 1402 ساعت: 20:33

احساس می‌کنم خیلی تغییر کردم. مهم‌ترینش اینه که دنبال تماشا شدن نبستم. اون حس missionای که می‌خواستم، پیدا کردم و کاری رو می‌کنم که باید بکنم و نه کاری که فکر می‌کنم بقیه ازم توقع دارند.  عاشق آزمایشگاهم‌ام. انسان‌های بالغی که چنان در جزئیات یک پروسه غرق شدند، انگار چیزی مهم‌تر از این توی دنیا نیست. داشتم توی یک جمعی می‌گفتم که گاهی اوقات خشنه جو آزمایشگاهمون و من دوستش دارم، و زهرا یکم خندید و گفت من به آزمایشگاهم می‌خورم. فکر کنم آره؛ در نگاه اول مشخص نبود، ولی واقعا احساس خونه بودن دارم توش. چیزها خوب‌اند و خوب نیستند. پریروز کلی گریه کردم. اصلا ایده‌ای نداری. توی خیابون گریه کردم، بعد از صحبت کردن با مامانم گریه کردم، توی دستشویی گریه کردم. یعنی حالا خودم خواستم که چیزها رو حس کنم، ولی دیگه حس می‌کنم فراتر از توانم توی قلبمه. پرونده‌های باز پریشونم می‌کنند. بهش می‌گفتم که تموم شدن رابطه‌ها و دوستی‌ها اوکیه، ولی وقتی این‌طوری با کسی باشه که حرف نمی‌زنه، هیچ‌وقت واقعا تموم نمی‌شه. هنوزم که هنوزه، هرچقدر هم کم‌رنگ، من فکر می‌کنم که چیزها واقعا چی بودند. نمی‌فهمم چرا لازمه کسی رو برای تموم زندگیش توی حدس و شک و تردید بذاری. انصاف نیست. احتمالش هست که دو ماه دیگه من دانشجوی دکترا باشم. فکر کن. من این‌جا رو وسط دبیرستان شروع کردم. چون که بالاخره پولدار می‌شم و یک تعطیلات کوتاه هم توی آپریل هست، با انوجا بحث مسافرت کردیم امروز و هی فکر کردیم کجا بریم. الان یهو به ذهنم رسید قطعا ایتالیا. و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 24 تاريخ : يکشنبه 22 بهمن 1402 ساعت: 20:33

با یکی از بچه‌های سال‌پایینی‌مون که ایرانیه، خیلی خوب کنار میام. وقتی داشت می‌اومد آلمان، دائما سوال می‌پرسید، من رو روانی کرد و قطعا first impression خوبی نداشتم ازش. حضوری ولی همین‌طوری چرت‌و‌پرت می‌گیم و می‌شنویم و خوش می‌گذره. توی مهمونی قبلی با هم می‌رقصیدیم و دیشب هم بهش گفتم وقت رقصه. گفت توبه کرده، ولی تا آخر شب دووم نیاورد. آدم بعدی توی ردیف مردمی که یک جایی باهاشون برخورد داشتم و یک جایی از قلبم که نه، ولی از ذهنم هستند. معمولا این‌جا راجع به والدینمون خیلی حرف نمی‌زنیم، ولی یک بار ازم پرسید مامانم چی‌کاره‌ست. گفتم توی آزمایشگاه کار می‌کنه و خیلی براش جالب بود. واقعا هم جالبه. من از مامانم کارم رو به ارث بردم. من همیشه از تنها بودن وحشت داشتم. نه به صورت موقتی، ولی این که در تنهایی بمیرم. الان نمی‌ترسم. فکر می‌کنم در نهایت همه‌چی درست می‌شه. توی موزه‌ی تاریخ طبیعی، که من بودم و هزار کودک شش تا ده ساله، دیدم یک پسربچه‌ای یهویی مامانش رو بغل کرد و صحنه‌ی قشنگی بود. تقریبا مطمئنم که منم یک روز تجربه‌اش می‌کنم.  و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 27 تاريخ : چهارشنبه 27 دی 1402 ساعت: 1:32

معمولا هرچی که بتونم از زندگی می‌کَنم و حالا برام عجیبه این موقعیت که می‌تونم به یک نفر بگم دوستش دارم و می‌دونم که هر کاری که شروع کنم، reciprocate می‌شه و باید جلوی خودم رو بگیرم که کاری نکنم و چیزی نشون ندم، چون آینده‌ای نیست و مهم‌تر این که همون آینده‌ی نداشته گذشته رو هم خراب می‌کنه. هرچقدر هم کل این ماجرا منطقی باشه، در عمل واقعا پیرم کرده. این مدت به گذشته زیاد فکر کردم و هی دلم خواست برم به انسان‌ها بگم که برای من اتفاقات چطوری بود و بفهمم اون‌ها چطوری نگاهش می‌کنند. درنهایت کاری نکردم، حتی با این که احتمالا حداقل مقداری اطلاعات می‌تونستم جمع کنم. مدت زیادیه که می‌تونم با جواب نگرفتن کنار بیام، ولی از پرسیدن سوالم نمی‌گذرم. الان ولی حتی سوال پرسیدن هم حس غلطی داره؛ نشونه‌ی این که جای خودت رو نمی‌دونی. سخته توضیحش و فکر نکنم الان بتونم. دارم تلاش می‌کنم به‌جای بقیه‌ی آدم‌ها روی چیزها تمرکز کنم که زندگی برام این‌قدر متلاطم نباشه و خوشحالم که یکم تاثیرش رو توی اصول اخلاقی‌م حس می‌کنم. معمولابرای من هرچی به بقیه صدمه نزنه، اوکیه. الان ولی انگار یک چارچوب جدید پسِ پسِ ذهنم هست. و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 32 تاريخ : چهارشنبه 13 دی 1402 ساعت: 17:47

امروز داشتم دنبال یک کانالی توی تلگرام می‌گشتم و تصادفی به یک پیام از یکی از دوست‌هام رسیدم که قبلا خیلی نزدیک بودیم. پیامش طولانی و پر از محبت بود و توی اون لحظات قطعا آرامش‌بخش. نمی‌تونم انکار کنم که من سهم خودم رو از محبت توی این زندگی دریافت کردم. فکر می‌کنم سهم خودم رو از محبت به انسان‌های دیگه هم دادم. واقعا اصلا باورت نمی‌شه من چه زندگی‌ای رو دارم هدایت می‌کنم :)) یعنی بیش‌تر از درد، خنده‌داره برام در این لحظه. واقعا هم نمی‌دونم چرا این همه ماجرا سرم میاد و اگر صادق باشم، شکایتی ندارم، چون به تماشاگر درونی‌م خوش می‌گذره.  امروز داشتم فکر می‌کردم چرا این‌قدر مقاوم شدم، و فکر می‌کنم به‌خاطر همینه که هرچقدر هم عذاب‌آور باشه، هر روز تم‌هایی می‌بینم که همیشه باهاشون درگیر بودم. یک جایی نفسم می‌بره، ولی برای الان، هنوز به مقدار کافی خوبم. رشدی که داشتم و چیزهایی که در پس‌زمینه‌ی زندگی‌م حل و فراموش شدند هم جالبه برام.  چند وقت پیش گرفته و درخودفرورفته بود و من یک ذره احتمال ندادم از دست من ناراحت باشه. در کمال آرامش‌خاطر فکر کردم که "عه، لابد خوب نخوابیده." و به ادامه‌ی روزم رسیدم و در ادامه‌ی روز مشکوک شدم، ولی همین که سرنخی به این واضحی رو نادیده گرفتم، برای منی که همیشه روی رفتارهای بقیه overthink می‌کردم، جالب بود واقعا. یا یکم قبلش، یک نفر دیگه که نظرش برام مهم بود، یک حمله‌ی وسیع و مخرب روم انجام داد (that's what she said) که یک بخشش این بود که شاید در برخورد اول جالب باشم، ولی به بیان خودش، actام خیلی زود تکراری می‌شه.  بعد حالا در نظر بگیر که این یک نفر رندوم توی خیابون نبود؛ فردی بود که برام مهم که نه، ولی مقبول بود. بعد از شوک اولیه، فکر و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 31 تاريخ : شنبه 9 دی 1402 ساعت: 9:06

از پارسال این عادت رو پیدا کردم که هرازگاهی نصفه‌شب‌ها آهنگ ایرانی می‌ذارم و می‌رقصم. خیلی زندگی بامزه است. یک بار دختر هندیه بهم گفت که دوست داره توی اتاق تنهایی برقصه و منم فکر کردم -و شاید بهش هم گفتم- که مگه دیوانه است. خلاصه دیشب هم برنامه همین بود. صبح بلند شدم، کوله‌پشتی‌م رو برداشتم و اومدم برلین. برلین محشره. خسته و بی‌انرژی بودم و نمی‌خواستم برنامه بچینم و واقعا شانس آوردم، چون احتمالا برلین بهترین جا برای همچین بی‌مسئولیتی‌ای بود. کل روز تنهایی راه رفتم و هی خوشحال‌تر شدم. واقعا سزاوار این همه عشقیه که بهش هست. یک خیابون داره که شبیه وکیل‌آباد مشهده؛ یعنی وسیع و پهن و دوطرفه است، با مترو از وسطش، و مغازه‌های زیبا در دو طرف. فرمت خیلی ویژه‌ای هم نیست، ولی به یاد وکیل‌آباد بودم. برای ناهار توی یک رستوران اتریشی currywurst (سیب‌زمینی سرخ‌کرده و سوسیس) خوردم. که خیلی جالبه، چون من تقریبا هیچ‌وقت گوشت خوک نمی‌خورم. اگه دم‌دست باشه و منم توی مود باشم، سالامی می‌خورم، ولی این که خودم سفارش بدم، ابدا. ولی می‌گم، وارد مرحله‌ای شدم که ناگهان دیگه برام مهم نیست. (سیستم زندگی من این‌قدر دیگران رو گیج می‌کنه این‌جا. رسول همیشه راجع به اسلام باهام بحث می‌کنه و دین و خدا رو تحقیر و من همیشه فکر می‌کردم داره در واقع سر ایرانی بودنم شوخی می‌کنه. در حد سه هفته پیش فهمیدم واقعا فکر می‌کرده من مسلمونم. کل اون مدت داشته جدی تحقیرم می‌کرده.) (وای من این‌جا رو هی باز می‌کنم که از مسائل عمیق و درونی بنویسم، ببین چه چرت‌و‌پرت‌هایی رو تعریف می‌کنم.) آره خلاصه، بعد این یادم انداخت که توی سفر وین هی دلم می‌خواست متناسب با توی اتریش بودن، اشنیتزل بخورم و نمی‌شد، چ و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 31 تاريخ : شنبه 9 دی 1402 ساعت: 9:06

چند بار بهم گفت که به کسی نزدیک نمی‌شه for its sake. یعنی به صمیمیت نیازی نداره، و انگار براش این‌طوری بود که when it happens, it happens.  من اون موقع خیلی بهش فکر نکرد. در واقع اول فکر کردم منم همین‌طور. بعد فکر کردم حالا شاید نه همیشه. این مدت پس ذهنم موند و این دو سه روز بهش بیش‌تر فکر کردم و الان توی این کافه به این رسیدم که من همه کار و مخصوصا روابط انسانی رو for its sake انجام می‌دم.  گناهی هم ندارم. زندگی برای من عقب افتاده بود و انگار همیشه دارم تلاش می‌کنم بهش برسم. و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 26 تاريخ : شنبه 9 دی 1402 ساعت: 9:06

دیروز رفتم توی بارون دویدم و تا حالا این آلمانی‌ترین کاری بوده که کردم. شب هم فکر کنم خواب دیدم مامانم یک کاریش شده و واقعا یادم نیست چی شده بود، ولی خیلی غصه خوردم. قبل از خواب هم داشتم غصه می‌خوردم، صبح هم در همون حال بیدار شدم و اومدم آزمایشگاه. توی آزمایشگاه هم حتی غصه خوردم :)) این‌طوری نیست که حالم بالا و پایین بره هی؛ هم‌زمان‌اند انگار. دوست داشتم ذهنم سبک‌تر باشه و بشینم راجع به این پروتئین کوچکی که پروژه‌ام راجع بهشه، بخونم. ولی تا یک پاراگراف می‌خونم، می‌بینم باز نشستم غصه می‌خورم.  کامیلا برام از پاریس یک نقاشی آورده. فکرش رو که می‌کنم، من پنج ماه دیگه می‌رم ایران. به سوغاتی‌هایی که قراره بگیرم، فکر می‌کنم کم‌کم. من خیلی خوشحالم که سفر کردن دیگه برام ترسناک نیست. وقتی جوون بودم، فکر می‌کردم که بعدا کلی سفر می‌کنم، بعدش اکراه مامانم برای مسافرت بهم منتقل شد، و واقعا شرم بر من اگه همچین موقعیت مکانی‌ای رو هدر بدم.  برای culture night ایرانی‌مون که آخر این هفته است، یک ویدئو گرفتیم که هر کدوممون از شهرمون حرف زدیم و زهرا داشت از تهران می‌گفت و هی هم از ما می‌پرسید آخه تهران چی داره واقعا. من انگار به خودم توهین شده باشه، می‌گفتم یعنی چی چی داره، تهران همه‌چی داره. مهر تهران به قدری اون شش ماه آخر به دلم افتاد که الان واقعا به چشم خونه بهش نگاه می‌کنم. بهش می‌گفتم تهران کافه داره، ولیعصر داره، تجریش داره، کاخ سعدآباد داره.  دیروز هم که نقاشی کامیلا رو زدم به دیوار، احساس کردم این‌جا خونه‌مه. قبلا حس نمی‌کردم، ولی الان چرا. پرهام می‌گفت با هرکدوم از دوست‌هاش یک جنبه‌ی مشترک داره و به نظرم چیز درستی میاد که از کسی توقع صد درصد اشتراک نداشته باشی. و و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 66 تاريخ : چهارشنبه 30 فروردين 1402 ساعت: 13:15

روش حرف زدنم این‌طوریه که توی جمع یک سوال می‌پرسم و به جواب بقیه گوش می‌دم و احتمالا به‌خاطر پرهام هم همچین چیزی توم نهادینه شده، چون هی باید سوال می‌پرسیدم. خوشم میاد که همه توی جمع حرف بزنند و بحث کنیم راجع به موضوعات مختلف.  یک بار از بقیه پرسیدم که چه چیزی رو راجع به شخصیت هم تغییر می‌دن اگه بتونند. وقتی از رسول راجع به خودم پرسیدم واقعا بامزه شد، چون قشنگ می‌فهمیدم اول جوابش داره تلاش می‌کنه مهربون باشه و هی با رسیدن به ته لیستش (توجه کنید که لیست، یکی دوتا نیود)، از فکر کارهای من خشن‌تر می‌شد. چیزی که از بین حرف‌هاش برام جالب بود. این بود که می‌گفت خیلی بقیه رو قضاوت'>قضاوت می‌کنم. اون موقع می‌گفتم آره. ولی اشکال نداره.  امروز خیلی بیهوده و خسته بودم و آخر شب داشتم این کانال توییتر شریف رو می‌خوندم، و یهو به چشمم اومد این قضاوت کردنی که رسول می‌گفت. راجع به هر چیز کوچکی که هیچ ربطی به بقیه نداره. نمی‌دونم، دلم خواست کم‌تر به بقیه سر این که چطور زندگی می‌کنند، گیر بدم. یک آهنگ هندی هست که راجع به یک پسر باکمالاته که هرچی بگی داره، فقط یک نقطه ضعف هست راجع بهش، که رقص بلد نیست. بعد یکی اومده بود می گفت فکر کن جامعه ات چه شکلی باشه که از بین این همه نکات مثبت، فقط عیبت به چشم بیاد. و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 70 تاريخ : چهارشنبه 30 فروردين 1402 ساعت: 13:15

خیلی احساس بی‌کفایتی می‌کنم امروز. آزمایش دیروزم کار نکرده و واقعا آزمایش ساده‌ای بود. یعنی واقعا ناراحت‌کننده است. به خودم توی wet lab امید زیادی ندارم. می‌دونم که هر کاری کنم، تهش انسان حواس‌پرتی‌ام. یعنی ته ته وجودمه، نمی‌تونم انگار کاریش کنم. می‌دونم که ویژگی‌های خوب زیادی هم دارم کنارش، ولی خب در کنار این مشکل اساسی، اون‌ها کاری از پیش نمی‌برند. این‌قدر غمگین و افسرده شدم از این فکرها که آزمایشم رو متوقف کردم. اگه بدونم که این روند طبیعیه و مردم اوایلش گم‌اند، واقعا خیالم راحت می‌شه. ولی می‌ترسم زمان بگذره و من همین‌طور حواس‌پرت بمونم. ولی خب، می‌شه این‌طوری بهش نگاه کرد که یک چالش جدید توی زندگی‌م دارم و احتمالش زیاده که یک زمانی بیاد که این نگرانی‌م برام یک خاطره‌ی بامزه باشه. و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 69 تاريخ : چهارشنبه 30 فروردين 1402 ساعت: 13:15

واقعا نمی‌دونم چطوری انرژی جمع کرده بودم که الان از قبل هم خسته‌ترم. دیروز هم پریود شدم و الان با ترکیب استرس و خواب کم و درد و نیاز به دستشویی رفتن مداوم، واقعا روز بهاری زیبایی رو دارم می‌گذرونم. وشنوی خیلی بهم محبت می‌کنه؛ امروز از اون روزهایی بود که از بدو بیدار شدن داشتم غر می‌زدم. بهش می‌گم که آیا فقط من در حال مرگم، و می‌گه نه، بقیه هم همین‌اند. ولی از بقیه پرسیدیم و نبودند. در نتیجه الان این شک به دل من افتاده که آیا فرد ضعیفی‌ام. به هر حال جوابش آره هم باشه، اشکال نداره؛ دوست دارم فکر کنم که لوس بودنم نقطه‌ی ضعف بزرگی نیست. پروژه‌ی الانم رو واقعا نمی‌فهمم؛ یعنی از دور می‌فهمم و همه‌چی خوبه، ولی وقتی دارم انجامش می‌دم، اصلا نمی‌فهمم چه اتفاقی داره میفته. نمی‌تونم دقیقا دنبال کنم و افراد این آزمایشگاه هم چون خیلی توش غرق شدند، گیج شدن من براشون دقیقا قابل‌درک نیست. هی مقاله می‌خونم و هی کم‌تر متوجه می‌شم.  فردا باید پروژه‌ی اولم رو ارائه بدم و فکر کنم ته دلم براش استرس دارم. دوست دارم خیلی خوب پیش بره، ولی در خودم فقط برای یک ارا‌ئه‌ی متوسط انرژی پیدا می‌کنم. این‌قدرم ارائه‌ی بقیه رو سخت‌گیرانه قضاوت کردم که معلوم نیست خودم چه جواهری قراره ارائه بدم. واقعا فقط دارم روی مهربون بودنم حساب باز می‌کنم که دل بقیه رو نرم کنه. یکی از کارهایی که شدیدا من رو عصبانی می‌کنه، اینه که بقیه راجع به ساعت کارت نظر بدن. حالا شکر خدا کسی به من کاری نداره توی این وضعیت، ولی امروز شاهد یک مکالمه‌ی این‌طوری بودم که یک طرف این‌طوری بود که "عه، تو ساعت چهار رفتی؟ من تا هفت بودم توی آزمایشگاه." واقعا در خودم می‌بینم که یک روز به یک نفر به‌خاطر یک اظهار نظر این‌طوری بپرم. نمی‌دونم و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 88 تاريخ : سه شنبه 1 فروردين 1402 ساعت: 14:55

امشب شام خونه‌ی یک نفر دعوت بودم و دور میز شام که با دوست‌هامون نشسته بودیم، این ایده رو دادم که هرکس یک چیزی بگه که کسی توی آلمان نمی‌دونه، یا کلا چیز شخصی‌ایه. خودم از این گفتم که با یکی از برادرهام تقریبا اصلا حرف نمی‌زنم. کامیلا از سگش که وقتی خودش شیلی بوده، از دستش داده. زهرا از این که شعر می‌نویسه. نوبت به استیون که رسید، از این گفت که چطور وقتی شش سالش بوده، یک یکشنبه صبح رفته که مادرش رو بیدار کنه، نتونسته و به باباش گفته، و باباش که اومده بیدارش کنه، فهمید که فوت کرده. من قبلش از این گفته بودم که چطور من خیلی احساساتی ندارم برای بروز دادن به بقیه. اصلا مثلا خوشم نمیاد که به کسی بگم دلم براش تنگ شده، چون معمولا دلم تنگ نمی‌شه. این‌جا که استیون از این خاطره می‌گفت، گریه‌ام گرفت. این‌قدر غم زیادی روی دلم بود که می‌ترسیدم واقعا بشینم های‌های گریه کنم. این‌قدر احساسات و هم‌دلی‌م با بقیه پسرفت کردند در طول سال‌ها که وقتی یک چیز این‌طوری پیش میاد، هم‌زمان خوشحال هم هستم که هنوز دارمشون. از ایده‌ی محو نبودن مامانم داشتم گریه می‌کردم. حتی الانم که می‌نویسم گریه‌ام می‌گیره. این‌قدر دوستش دارم، این‌قدر دوستش دارم که نمی‌دونی.  همین‌جا بود که نوشتم ازش متنفرم، همین‌جا هم می‌نویسم که یک لحظه فکر کردن به نبودنش، صورتم رو خیس می‌کنه.  و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 82 تاريخ : سه شنبه 1 فروردين 1402 ساعت: 14:55